سینا جونمسینا جونم، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

کیمیا و سینا

این بار ماموریت مامانی و تنهایی شما!!!

خوشگلای نازم اینبار مامانی مجبور شد که یه ماموریت دو روزه بره و شما رو با بابایی مهربون بذاره .هرچند زیاد مایل به رفتن نبودم اما وقتی رفتم خوشحال شدم چون برام یه تجربه جدید بود.روز دوشنبه چون پرواز تهران کنسل شده بود رفتم مشهد هنوز تازه رسیده بودم که سینای گلم تماس گرفتی و گفتی مامانی بران سوغاتی چی خریدی؟ آخه با هزار دوز و کلک و قول سوغاتی تونستم بذارمتو برم پیله شده بودی که منم باهت میام قول میدم پسر خوبی باشم...فدات بشم الهی کاش میدونستی که یه لحظه هم دوری از شما برام مثل یه سال میگذره اما چه کنم که مجبور بودم... اون شب مشهد خیلی خوش گذشت و جاتون حسابی خالی بود خلاصه روز بعد رفتم تهران ، هوا خیلی سرد بود اما عصرش از ترس زبون شما عسلا م...
30 دی 1391

دو نمونه دیگه از هنرای پسرکم

این دو تا نمونه هم از هنرای پسرم توی کلاس خلاقیتشه که خیلی اصرارداشت بذارم توی وبش و از همون روزی که آورده بودشون خونه همش میگفت مامانی عکسشو بگیر بذار تو وبم.اینم شاهکارای پسر کوچولوی خلاقم ...
29 دی 1391

یه جمعه زیبا و برفی

خوشل مامان سینای گلم امروز یکی از اون روزای بیاد موندنی برات بود. صبح تازه از خواب بیدار شده بودی و هنوز مامان فعال بهت صبحونه نداده بود که مامان جون اومد دنبالت و با هم رفتین همین اطراف برف بازی کنین و چون کیمیای نازم امتحان فاینال زبان داشت و خونه نبود شما باهشون رفتین و از قرار خیلی بهت خوش گذشته بود ولی جاهایی که ماشین سر میخورده همونجوی نگران و عصبی شده بودی و مامان جون میگفت همش به پارسا میگفتی با من حرف نزن حوصله ندارم...یه چیزه عجیبه دیگه هم که قبلا از اسب و اسب سواری میترسیدی اما امروز از روی اسب عموی نیلوفر جون پایین نمی اومدی و عضو ثابت اسب سواری بودی... قربونت برم من !ظهرکه ما رو دیدی نمیدونستی با چه ذوقی کارای صبحتو تعریف کنی...
8 دی 1391

بارش اولین برف زمستونی

عسلای من امشب بالاخره انتظارتون بسر اومد و اولین برف زمستونی در حال باریدنه. از ظهر که اومدم و هواشناسی اعلام کرده بود هوا برف و بارونیه سینای گلم طبق معمول همیشه که اصلا صبر و تحمل نداری دائم ازم میپرسیدی پس کی برف میاد؟؟ سرشب بعد از اینکه به خونه برگشتیم شما دو تا نفس من سرگرم تلویزیون نگاه کردن شدین و منم داشتم به کارام میرسیدم و که خوابم برد اما هنوز چیزی نخوابیده بودم که از سر و صدای کیمیای نازم که با ذوق از این پنجره به اون پنجره میرفتی که برفا رو تماشا کنی بیدار شدم و شما هم وقتی دیدی بیدار شدم گیر دادی که بریم پایین برف بازی کنیم و مثل همیشه برنده شدی و با همدیگه رفتیم توی پیلوت و برف بازی کردیم.دو گلوله بزرگم با خودت آور...
7 دی 1391

تولد پارسا عسلي من مبارك

امروز تولد پارساي نازمه. چهارسالش تموم ميشه و ميره توي پنج.قربونت برم خاله جون كه داري واسه خودت آقا ميشي! سيناي گلم ديروز از صبح كه بيدار شدي دائم ميپرسيدي مامان ساعت چند چهار ميشه و هربار كه بهت ميگفتم با انگشتاي كوچيكت شروع به شمردن ساعتاي باقيمانده ميكردي . فدات بشم گلم كه اينهمه ذوق تولد داري.همشم تاكيد داشتي كه چون خاله مريم روز تولد من براي پارسا كادو خريده تو هم بايد الان برام بخري مخصوصا كه فهميده بودي كادوي پارسا يه شلوار انگري بردز هست و از اونجايي كه عشق انگري بردزي گير داده بودي برو همين الان برام بخر....اما از اونجايي كه ماماني ديروز اصلا حال و حوصله نداشت موفق به خريدش نشد و قيافه تو بعد از دادن كادو به پارسا ديدني بو...
2 دی 1391

يلدايتان خجسته

تو که نیستی ، “یلدا” بلندترین شب سال نیست ؛ اوج دلتنگیست …   امشب شب يلدا بود و ما طبق معمول همه سالاي پيش اول يه سر رفتيم خونه ماماني و بعدشم خونه باباجون. خيلي شب خوب و پر از خاطره اي شد.عصر كيميا جونم كلاس زبان داشتي و با هزار دوز و كلك رفتي آخه اصلا دلت نميخواست بري و دوست داشتي زودتر بري خونه باباجون . از صبح هم رفته بودي اونجا و به مامان جون براي تداركات امشب كمك كرده بودي واسه همين بيشتر از ماها ذوق رفتنو داشتي اما زورت به مامان خانمت نرسيد و مجبور شدي بري كلاس. بعد از رسوندنت به كلاس به مناسبت شب يلدا رفتم و براي بابايي مهربون يه هديه ناقابل خريدم . فقط خدا كنه خوشش بياد خيلي دوستت دارم همسري ...
1 دی 1391

مسافرت چند روزه ناگهاني به مشهد

  سيناي نازم هفته پيش به طور خيلي غير مترقبه تصميم گرفتيم با بابايي و شما بريم مشهد چون واسه بابايي يه كاري پيش اومده بود و از طرفي منم نوبت دكتر داشتم عصر پنجشنبه راه افتاديم. البته دختر خوشگلم بخاطر مدرسش نتونست ما رو همراهي كنه و تموم اون چند روز دل منو پيش خودش داشت و دائم جاي خاليشو حس ميكردم. الهي ماماني فدات شم ميدونم خيلي دوست داشتي با ما بياي اما چون مشخص نبود مسافرتمون چند روز طول بكشه نميشد تو رو همراه خودمون ببريم و شما اون چند روز رو مهمون خونه باباجون بودي . خلاصه خيلي خوش گذشت تا روز چهارشنبه كارمون طول كشيد و توي اين مدت سيناي گلم خيلي با ما همراهي ميكردي و اصلا اذيت نكردي هر چند بعضي اوقات از دست شيطنتات منو بابا...
30 آذر 1391
1